فال قهوه
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالیام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما.....
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد؟ و یا.....
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظهها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشدهی تا ابد جدا
انگار بیامان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمیآید او خدا؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد: بفهم رها کرده او تو را